برای دانش آموزانم و شاگرد نه ساله ام مرتضی، که با سرطان خون دست و پنجه نرم می کند...
باید که در اوج تمام خستگی ها مهربان باشم
تا سالها آموزگار "بچه های آسمان" باشم
گاهی برای دانش آموزان خوبم شعر می خوانم
گاهی تصور می کنم باید یکی از کودکان باشم
یک تک درخت خشک را در غربت صحرا تصور کن
"منهای جمع" بچه های مدرسه شاید همان باشم
این روزها تصمیم کبری در نهایت ترک تحصیل است
" می گفت باید مثل مادر در پی یک لقمه نان باشم
باید کنار خواهرم قالی ببافم؛ مادرم گفته
باید برای دار قالی رج به رج چون نردبان باشم
اصلا چه فرقی می کند موضوع انشا علم یا ثروت
وقتی که باید کلفت مفلوک از ما بهتران باشم
درس ریاضی آنقدَرها هم که می گویند شیرین نیست
دیگر نمی خواهم اسیر اضطراب امتحان باشم"...
این روزها حال یکی از دانش آموزان من خوش نیست
سخت است دائم شاهد این دردهای ناگهان باشم
دارد پلاکت های خون مرتضی کم می شود هر روز
تا کی به فکر وعده های هیچ و پوچ این و آن باشم
من قصه ی دنباله داری گفتم و او با نگاهش گفت:
آقا اجازه! می شود تا آخر این داستان باشم؟
آقا به قول بچه ها نه سالگی که سن پیری نیست
پس من چرا باید در این سن از دویدن ناتوان باشم
آقا اجازه! خواب رفتن دیده ام...از مرگ می ترسم
آقا چگونه می شود از شر شیطان در امان باشم؟
::
من می روم شاید گروه خونی ام با او یکی باشد
باید خودم آماده ی پیوند مغز استخوان باشم
634
1
4.36
داغی که ماند بر دل هفت آسمان فقط
داغ تو بود و غربت این کودکان فقط
یک مشک پاره پاره و قلبی شکسته است
میراث جاودانه ام از این جهان فقط
دستی نمانده تا بگذارم به شانه ات
آن روز در مقابل چشمم بمان فقط
آقا هنوز روی دو زانو نشسته ام
یعنی که در برابر تو می توان فقط...
شرمنده ام که بعد من ای عشق سهم توست
باران تیر و نیزه فقط خیزران فقط
یک مشک آب، علقمه، آتش، عطش، غروب
خون واژه است آخر این داستان فقط
::
امشب به این نتیجه رسیدم که کربلا
یعنی دل شکسته ی صاحب زمان فقط
ای شام تیره یک دو قدم مانده تا سحر
از گرد راه می رسد و ناگهان فقط...
2219
0
4.75
خورشید هم در آسمان رویت نمی شد
دیگر کسی با ماه هم صحبت نمی شد
چشم ستاره لحظه ای سو سو نمی زد
رنگین کمان در محفلی دعوت نمی شد
خاک از وجود تیرهءخود دست می شست
باد از سکون خویش بی طاقت نمی شد
آتش مجال شعله ور بودن نمی یافت
رود از نبود موج ناراحت نمی شد
غنچه به خواب مرگ میرفت و پس از آن
از خلوت خود وارد جلوت نمی شد
ارکان هستی را خدا میزان نمی کرد
دار و ندار ما به جز ظلمت نمی شد
منظومه ای در کهکشان باقی نمی ماند
اصلا خدا آمادهء خلقت نمی شد
این سرنوشت شوم ارکان جهان بود
عالم اگر که صاحب حجت نمی شد
ای کاش در هر محفل انسی که داریم
از هیچ کس غیر از شما صحبت نمی شد
650
1
4.75
با وجود قحط سالی نان برایت می خرم
نان اگر شد قیمت جان، جان برایت می خرم
آبروی ابرها را با نگاهم می برم
من به هر قیمت شده باران برایت می خرم
دست و بالم خالی است اما به مشهد می روم
تاج پر الماسی از سلطان برایت می خرم
در بساط من به جز این جان ناقابل که نیست
هر چه می خواهی بگو، ارزان برایت می خرم
کم به فکر این گلیم کهنه و پوسیده باش
قالی ابریشم کاشان برایت می خرم
باد سردی می وزد حتماً لباسی گرم و نرم
مهر اگر ممکن نشد آبان برایت می خرم
جانمازت را حسن برده به جبهه، بی خیال
از حرم یا از دم شیخان برایت می خرم
سور و سات روضه ات را جور خواهم کرد باز
استکان و سینی و قندان برایت می خرم
از گلویت نان خوش پایین نرفته سالهاست
پیرزن بیدار شو دندان برایت می خرم
پیرمردی توی قبرستان نگاهم می کند
سوره ی یاسین و الرحمن برایت می خرم...
4333
4
4.95
مثل امواج خروشان كه به ساحل برسند
وقت آن است كه عشاق به منزل برسند
هادي راه تو هستي و يقيناً بي تو
ناگزيرند از آغاز به مشكل برسند
واجب دين خدا بودي و تركت كردند
در شتابند به انجام نوافل برسند
در جهان حاكم جبار فراوان ديديم
كه بعيد است به پاي متوكل برسند
سامراي تو مدينه ست مبادا يك روز
صحن هاي تو به ويراني كامل برسند
با هم از غربت و داغ تو سخن مي گويند
شاعراني كه به درك متقابل برسند
واژه ها كاش كه از سوي تو الهام شوند
تا به اين شاعر آشفته ي بيدل برسند
2585
3
4.29
چشیدم در حریمت طعم عشق لا یزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
خداوندا به شوق بارش باران الطافت
تحمل کرده ام این سال های خشک سالی را
زمانه از تو دورم کرده و شیطان فراوان است
نمی جویم تو را گم کرده ام سیر جلالی را
چه شب های درازی را که بی یاد تو سر کردم
ببخش این سرکشی این سرخوشی این بی خیالی را
برای درد دل کردن در این دنیای وانفسا
به غیر تو ندیدم هر چه گشتم این حوالی را
چهل سال است بی تابانه دنبال تو می گردم
چگونه شرح باید داد این آشفته حالی را
چنان در زرق و برق زندگی غرقم که در سجده
نمی بینم به جز گل های رنگارنگ قالی
مرا تنها دو رکعت عشق روزی کن که دلتنگم
تداعی کن برایم باز گلبانگ بلالی را
رهیده تیر عمرم از کمان و راهی گورم
نیاوردم به دست ارزان من این قد هلالی را
خدایا سال و فال و حال و مالم با تو خوش یمن است
نگیر از سرنوشتم تخت رام و بخت عالی را
به سمتت آمدم با کوله باری از نبودن ها
فقط روی سیاه آوردم و دستان خالی را
من از دیدار عزرائیل و از محشر نمی ترسم
که دارم بر سر خود سایه ی مولی الموالی را
::
رسانیدم به غایت تیرگی را روسیاهی را
هزاران بار پیمودم مسیری اشتباهی را
درختان روز و شب مشغول تسبیح اند و من غافل
نصیبم کن نوای یا الهی یا الهی را
نشانی از شکوه توست این که آسمان هر صبح
گذارد بر سر خورشید تاج پادشاهی را
نشانی از شکوه توست این که ماه بی همراه
نماید این چنین روشن چراغ شامگاهی را
تمام مالکان سوی زمین مستاجرت هستند
نمی خواهم مسافرخانه های بین راهی را
جهان را مست بسم الله رحمن الرحیمت کن
که نامت می برد از بین، حس بی پناهی را
به یاد درد دل های علی با چاه افتادم
شنیدم تا مناجات کبوترهای چاهی را
2175
0
3.57
دلداده ات اسیر ظواهر نمی شود
در بین راه محو مناظر نمی شود
از او کسی به غیر خودت دل نمی برد
موسی شناس طعمه ی ساحر نمی شود
مولا به اسم اعظمت این روز ها کسی
شایسته ی شناختن سِر نمی شود
هرگز کسی به کنه وجود تو پی نبرد
من مانده ام چرا به چه خاطر نمی شود
ای صاحب زره به خدا هیچ حاکمی
مثل تو در محاکمه حاظر نمی شود
باید کبوتر حرمت بود در حرم
چیزی نصیب مرغ مهاجر نمی شود
من هر چه گفته ام همه از لطف چشم توست
این جا کسی بدون تو شاعر نمی شود
1939
2
4
قطره ام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آن قدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
بر قلم آن کس که می راند سخن من نیستم
بی علی در فکر یک پایان روشن نیستم
بی خود از خود می شوم تا نام او را می برند
قدسیان این ذکر را تا عرش بالا می برند
قطره بودم آمدم مبهوت دریایم کنند
موج ها فکری برای تشنگی هایم کنند
ذره باشم تا غبار راه مولایم کنند
سخت مجنونم بگو مردم تماشایم کنند
با مفاتیح الجنان چشم او در باز شد
یا علی گفتم صدوده بار عشق آغاز شد
ابر مبهوتش شد و با جوهر باران نوشت
باد هوهو کرد و با یادش هو القرآن نوشت
ماه او را چارده بار از صمیم جان نوشت
نوبت خورشید چون شد نور جاویدان نوشت
ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کاتب شدند
خوش نویسان علی بن ابی طالب شدند
ذکر او را گفته حتی کوه و دریا و درخت
یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت
جز علی از هر چه در دنیاست بربستیم رخت
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت
نیست در این شهر یاری جز علی یک شهریار «!!»
لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار
من نمی گویم از این می کی ننوش و کی بنوش
حضرت ساقی به من فرمود پی در پی بنوش
آستان بوسش بمان و با خیال وی بنوش
می بنوش و می بنوش و می بنوش و می بنوش
عشق مولایم علی این گونه مستم کرده است
بر در می خانه ها صهباپرستم کرده است
دوش درویشی صدا می زد دل و دلبر علی ست
ما همه لب تشنه ایم و ساقی کوثر علی ست
دست حق و شیر حق و حضرت حیدر علی ست
اوّلین مظلوم عالم بعد پیغمبر علی ست
عاقبت این عشق انسان را الهی می کند
با علی هر کس که باشد پادشاهی می کند
او جمالی دل ربا را دیده در صبر جمیل
صبر او ایمان او ورد زبان جبرئیل
هست راه پیچ در پیچ قیامت را دلیل
داستان آتش و دستان محتاج عقیل
عارفان غرقند در ژرفا ی اقیانوسی اش
مایه ی فخر ملائک می شود پابوسی اش
در حریمش می وزد گویی نسیم از هر طرف
هم کبوتر می پرد هم یا کریم از هر طرف
می رسد بانگ صراط المستقیم از هر طرف
هم فقیر و هم اسیر و هم یتیم از هر طرف
هر که باشد هر چه باشد او پناهش می دهد
صاحب این خانه بی تر دید راهش می دهد...
8877
13
4.06
دعای دل شکستگان مگر اثر نداشته
کسی به ناله های او مگر نظر نداشته
شبیه آن کبوتری که بال و پر نداشته
شبیه آن مسافری که هم سفر نداشته
دلش گرفته از غم و شبش سحر نداشته
اگر چه وصله داشته لباس های ساده اش
نشسته جبرئیل هم در ابتدای جاده اش
خوشا به حال آن کسی که هست مست باده اش
تمام خانواده ام فدای خانواده اش
خدا از اهل بیت او عزیز تر نداشته
ارادتم به پنج تن عمیق و دائمی شده
شکوه خاندان او بهتر از این نمی شده
حسن شبیه مصطفی، حسین فاطمی شده
خوشا به حال آن کسی که ماه هاشمی شده
علی در آسمان خود جز او قمر نداشته
چه قلعه ها که فتح شد فقط به یک خروش او
دخیل بسته ام فقط به چشم باده نوش او
مرا اسیر می کند نگاه می فروش او
فقیر در کنار او، یتیم روی دوش او
به کوچه های خلوتی که رهگذر نداشته
شده ست ذکر یا علی گره گشای کارها
امید ناامید ها، قرار بی قرارها
ندیده است مثل او کسی به روزگارها
من از زمین و آسمان شنیده ام که بارها
علی گرسنه بوده و کسی خبر نداشته...
رسیده ام در این حرم به آستان کبریا
زمین و آسمان شده پر از سرود لافتی
به هر طرف که رو کنی رسد به گوش این صدا:
به منکر علی بگو، بگو که خانه ی خدا
مگر به خاطر علی شکاف بر نداشته؟
3076
2
5
دل که با حال و هوای تو هوایی باشد
مقصد راه قرار است رهایی باشد
دوستت دارم و سلمان به همه ثابت کرد
عاشقت فرق ندارد که کجایی باشد
از تمنای وصال تو فقط باید گفت
راوی شعر اگر شیخ بهایی باشد
من به نادانی خود معترفم، می دانم
محفل انس تو باید علمایی باشد
از بد حادثه این جا به پناه آمده ام
تا کجا بین من و دوست جدایی باشد
من فقط چشم به راهم که ببینم روزی
گنبد همسرتان نیز طلایی باشد...
1999
0
5
هر دلی طوف حرم کرد چه بیدل برگشت
زائر آسان به حرم آمد و مشکل برگشت
باز با دست تهی آمد و گردن کج کرد
باز با دست پر از پیش تو سائل برگشت
خانه واقعی زائرتان بود نجف
جگرش سوخت زمانی که به منزل برگشت
هر که دل بست به تو مجتهدی اعلم شد
هر که مجنون تو شد عارف کامل برگشت
ماه با دیدن رویت به محاق افتاد و
کوه از گرد حریمت متنازل برگشت
جوهر عشق تو درمان سیه رویی ماست
«سید حمیری» از پیش تو «مقبل» برگشت
1306
1
5
روز و شب بر لب خود آیه ی لبخندی داشت
در فراوانی غم ها دل خرسندی داشت
عرش از روز ازل خانه ی او بود ولی
در شگفتیم که با خاک چه پیوندی داشت
از در قلعه بپرسید خودش خواهد گفت
فاتح قلعه چه بازوی تنومندی داشت
شرط توحید حقیقی ست ارادت به علی
هر که شد بنده ی مولا چه خداوندی داشت
مادرم در شرف مرگ فقط گفت: علی
پدرم موقع مردن به لبش پندی داشت...
که به این طایفه در هر دو جهان راغب باش
پسرم! طالب فرزند ابوطالب باش
920
0
بشنو از نی که در این باب حکایت باقی ست
تا خدا هست و علی هست، ولایت باقی ست
هر چه رفتم به نجف شوق من افزون تر شد
تا دم مرگ هم این شور زیارت باقی ست
جن و انسان و ملک زائر کویش هستند
تا ابد در حرمش عرض ارادت باقی ست
سال ها از تو فقط دم زده ام اما باز
بر زبان لحظه ی توصیف تو لکنت باقی ست
چارده قرن سرودند و سرودیم ولی
شرح غم های تو تا روز قیامت باقی ست
باز در خلوت خود شام غریبان دارم
من به بخشندگی و لطف تو ایمان دارم
1273
0
خدا به ماه زمین خورده آسمان بدهد
دلی به وسعت دریای بی کران بدهد
امام مشک و علم را به دست ساقی داد
که مرد را به تمام جهان نشان بدهد
چه می شود که خداوند ذولجلال به من
برای شعر نوشتن کمی توان بدهد
چه می شود که به باد و به ابرها و به خاک
به سنگ های زبان بسته هم زبان بدهد
که باد نوحه بخواند، که ابر گریه کند
که خاک اقامه بگوید که سنگ اذان بدهد
رباب از نفس افتاده، جبرئیل کجاست
که گاه گاهی گهواره را تکان بدهد
هزار نکته ی شیرین تر از عسل باقی ست
اگر عطش بگذارد اگر امان بدهد
1340
0
3.2
خدا می خواست تا تقدیر عالم اینچنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد
خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتی ماورای دیده ی روح الامین باشد
خدا می خواست از رخساره ی خود پرده بردارد
خدا می خواست تا دست خودش در آستین باشد
علیٌّ حُبّهُ جُنّه ، قسیمُ النّار والجَنّه
خدا می خواست آن باشد، خدا می خواست این باشد
علی را قبل از آدم آفرید و در شب معراج
به پیغمبر نشانش داد تا حقّ الیقین باشد
به جز نام علی در پهنه ی تاریخ نامی نیست
که بر انگشتر پیغمبران نقش نگین باشد
به جز او نیست دستاویز محکم در دل طوفان
به جز او نیست وقتی صحبت از حبل المتین باشد
مرا تا خطبه های بی الف راهی کن و بگذار
که بعد از خطبه ی بی نقطه ی تو نقطه چین باشد
مرا در بیت بیت شعرهایم دستگیری کن
غزل های تو بی اندازه باید دلنشین باشد
غزل لطف خداوند است، شاعرها خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیرالمومنین باشد
18165
9
4.6
داغ تو
شرح کامل نهج البلاغه است...
3946
0
3.67
هفته مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
یک شنبه ها که می رسد از راه، این جهان
در انتظار حادثه ای ناگهانی است
روزی دوبار در تب و تاب دوشنبه ام
دنیا هنوز مات دو جنگ جهانی است
خیر الأمور اوسطها؛ پس سه شنبه ها
حال و هوای شعر فقط جمکرانی است
حتی چهارشنبه شبیه سه شنبه است
حتی چهارشنبه زمین آسمانی است
هر پنج شنبه منتظر روز جمعه ام
جمعه همیشه موسم خانه تکانی است
تا در کنار ندبه ی او گریه می کنم
یاقوت های اشک، عقیق یمانی است
با عشق زنده ام به خدا بی حضور عشق
چیزی که مفت هم نمی ارزد جوانی است
2979
2
3.85
برای دانش آموزانم و شاگرد نه ساله ام مرتضی، که با سرطان خون دست و پنجه نرم می کند...
باید که در اوج تمام خستگی ها مهربان باشم
تا سالها آموزگار "بچه های آسمان" باشم
گاهی برای دانش آموزان خوبم شعر می خوانم
گاهی تصور می کنم باید یکی از کودکان باشم
یک تک درخت خشک را در غربت صحرا تصور کن
"منهای جمع" بچه های مدرسه شاید همان باشم
این روزها تصمیم کبری در نهایت ترک تحصیل است
" می گفت باید مثل مادر در پی یک لقمه نان باشم
باید کنار خواهرم قالی ببافم؛ مادرم گفته
باید برای دار قالی رج به رج چون نردبان باشم
اصلا چه فرقی می کند موضوع انشا علم یا ثروت
وقتی که باید کلفت مفلوک از ما بهتران باشم
درس ریاضی آنقدَرها هم که می گویند شیرین نیست
دیگر نمی خواهم اسیر اضطراب امتحان باشم"...
این روزها حال یکی از دانش آموزان من خوش نیست
سخت است دائم شاهد این دردهای ناگهان باشم
دارد پلاکت های خون مرتضی کم می شود هر روز
تا کی به فکر وعده های هیچ و پوچ این و آن باشم
من قصه ی دنباله داری گفتم و او با نگاهش گفت:
آقا اجازه! می شود تا آخر این داستان باشم؟
آقا به قول بچه ها نه سالگی که سن پیری نیست
پس من چرا باید در این سن از دویدن ناتوان باشم
آقا اجازه! خواب رفتن دیده ام...از مرگ می ترسم
آقا چگونه می شود از شر شیطان در امان باشم؟
...
من می روم شاید گروه خونی ام با او یکی باشد
باید خودم آماده ی پیوند مغز استخوان باشم
2678
6
4.53